دلی که برد

ساخت وبلاگ
نمیدانم چه خطابش کنم عزیزم دلبرم شادی ام و یا خیلی ساده میم مالکیت را بگذارم پس اسمش و چنان آهنگین صدایش کنم که دلش بلرزد اما او که هنوز اسمی ندارد او هنوز جایی ندارد... روزهایی میشود که پروانه ی دلم پرپرزنان رویایش را در سر میپروراند و از شدت شوق خود را بر زمین میزند برای او دیوانه میشود بی تاب میشود اشک میریزد می خندد برای او دلش فشرده میشود و شب ها وقتی می آیند تلخ و غریب مرا در بر میگیرند از خود میپرسم آیا اوست که در پس کوه ها روی در هم میکشد؟ ...از شدت بغض نفس نمی کشم مدام نگاهش می کنم صدایش میکنم و از آن دور ها آمدنش را آرزو می کنم ...

 

نمیدانم چه خطابش کنم اوکه در سرمای این بیابان چون آفتابی بی پایان بر من میتابد و دست های آتشینش به صورت یخ زده ام گرما میبخشدو بوسه های شفا بخشش درد کشنده ی تنهایی را بر من آسان میکند و آغوشش با آن همه نبودن بودنش را جاودانه میکند و اشک هایم را که زلال نگاهش میشوید و مرا در دریای مهربانی اش غرق میکند قطعا همین نزدیکی هاست جای او همین نزدیکیهاست همین جا ها شاید کمی پایین تر از شروع موج های گیسوانم یا میان چین های ریز کنار پلک تبدارم و شاید وسط خون آلود ترین قسمت بطن راست میان تپنده ترین رگ ها شناور است

 

این امید آفتابی ام را چه خطاب کنم ....؟او که از چشمانش گل میروید ....

 

Emma...
ما را در سایت Emma دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itisemmaa بازدید : 98 تاريخ : چهارشنبه 14 تير 1396 ساعت: 22:35